جدول جو
جدول جو

معنی نیک منظر - جستجوی لغت در جدول جو

نیک منظر
خوش نما، زیبا، خوب رو
تصویری از نیک منظر
تصویر نیک منظر
فرهنگ فارسی عمید
نیک منظر(مَ ظَ)
خوب رو. جمیل. (آنندراج). خوب صورت. خوش نما. (ناظم الاطباء). زیبا. زیباروی:
ای بسا نیک منظرا که هنر
منظرش را سزای مخبر نیست.
عنصری
لغت نامه دهخدا
نیک منظر
خوشنما، خوبرو خوش نما، خوبروی زیبا
تصویری از نیک منظر
تصویر نیک منظر
فرهنگ لغت هوشیار
نیک منظر
جمیل، خوبرو، خوشکل، زیبا، شکیل، صبیح، ماهرخ، مهسا
متضاد: بدمنظر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیک مهر
تصویر نیک مهر
(دخترانه)
آنکه دارای محبتی کامل و شایسته است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیک محضر
تصویر نیک محضر
خوش رو، خوش برخورد، خوش صحبت
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لَ مَ ظَ)
آنکه رخسار وی مانند فرشته باشد. (ناظم الاطباء). فرشته روی. ملک سیما. ملک طلعت. زیباروی
لغت نامه دهخدا
(نِ مَ ظَ)
نکودیدار. که ظاهرو قیافه ای خوش و مطبوع و پسندیده دارد:
دی همی آمد از بر سلطان
آن نکومنظر نکومخبر.
فرخی.
یمین دولت محمود شهریار جهان
خدایگان نکومنظر و نکومخبر.
فرخی.
شادمان باد و به هر کام که دارد برساد
آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر.
فرخی.
خدای مهر نبوت نمود باز به خلق
از آن رسول نکومخبر نکومنظر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ)
اندک التفاتی. مختصر عنایتی:
آنچه سلطان کند به نیم نظر
نکند دولت این درست بدان.
فرخی.
صد ملک دل به نیم نظر می توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می کنند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ مَ ظَ)
منظر شاهانه. (ناظم الاطباء). که منظری شاهانه دارد. شاه سیما:
به پیمان شکستن نه اندرخوری
که شیر ژیانی و کی منظری.
فردوسی.
تو پور جهان نامور مهتری
که شیر ژیانی و کی منظری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
کسی که نیک حضور باشد. (غیاث اللغات). کسی که خوشروی باشد و دارای محضر خوش بود. (ناظم الاطباء). خوش معاشرت. (فرهنگ فارسی معین) ، مهربان. خوش رفتار. نیک سیرت. خوش برخورد: ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر. (گلستان).
در همه حال نیک محضر باش
تا همه وقت محترم باشی.
سعدی.
دو کس چه کنند ازپی خاص و عام
یکی نیک محضر دگر زشت نام.
سعدی.
نهد مهر مهر تو برسینه او
قضا هرکه را نیک محضر برآرد.
ظهوری (از آنندراج).
، آنکه در غیبت و در حضور مردمان را به نیکی یاد کند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
نکومخبر. نیک سریرت. خوش باطن. خوش ذات
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
نیک منش بودن. رجوع به نیک منش و نیکومنش شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ظَ)
نکومنظری
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
نیک دل. نیک سریرت. نیکوضمیر. نیکومنش. خوش طینت
لغت نامه دهخدا
(مَ ظَ)
دیداری. منظری. منظرانی: طریر، مرد نیکومنظر و دیداری. (یادداشت مؤلف). خوش سیما. نیکولقا:
هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری
بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مَ ظَ)
خوب روئی. نیک منظر بودن:
او را نظیر نبود در نیک مخبری
او را شبیه نبود در نیک منظری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیکو منظری
تصویر نیکو منظری
خوش نما بودن، خوبرویی زیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
خوش معاشرت، خوش رفتار، مهربان خوش برخورد آنکه معاشرتش برای دیگران مطبوع و سفید باشد: نیکو محضر خوش معاشرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک منشی
تصویر نیک منشی
دارای منشی نیکو بودن نیک اندیشی، خوش ذاتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو منظر
تصویر نیکو منظر
خوش نما، خوبروی زیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک منش
تصویر نیک منش
دارای منش نیکو نیک اندیش، خوش ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک منظری
تصویر نیک منظری
خوش نما بودن، خوبرویی زیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
خوش صحبت، خوش معاشرت، نیکومحضر
متضاد: بدمعاشرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیش زمینه
دیکشنری اردو به فارسی